دل نوشته
آشنای سرزمین دلم،آشنای تفتیده سرزمین دلم،که گهگاهی خویشتن بیقرارم را به اقیانوس مواجهش می افکنم.در جوشش همیشه اش بار می گیرم. اوج می گیرم.باران های موسمی اش بهار می کند خزان وجودم را.
شروع می شوم از برکت باء بسم الله اش متولد می شوم از کرانه های لاتناهی اش.
گاه دردم با او تسکین می یابد،گاه حماسه با فریاد می شوم و می غرم بر سر تباهی.فنا می شوم در اندیشه های متعالی اش.چشم هایم با چشم های بکر و ناتمامش دریا می شود.زمهریر جانم را به یک دم مسیحایی می شکند و تش می زند بر بود و نبودم و می شوم جبلی که حرا صعقا شده برای موسی!بحران های بودن و نبودنم، چرایی و چیستی ام را با نگاه شفابخش اش معرفت می سازد.انقلاب درونم را افق میدهد.
عروجم را تصعید می بخشد.دریچه های قلبم را به آسمان نگاه اولی الأمر می گشاید.مرابه دامن پر مهر علی می رساند و من از آنجا جاری می شوم و خود افقی می شوم و متداد می یابم،جهت می یابم،عرفانش سلوک می دهد دلم را.
آیت مهربانی خدا برای قلب احتراق گرفته ام که با من سخن گفت و من بداهت دست مهرش را می بینم.درمان دردهای ریشه گرفته ام که در روانم مسکن گزیده بودند، رحمت خدا بود که بر من تابید و مرداب روانم را به چشمه های نور متصل کرد.من سیاهی بودم سرد و یخ زده که شعاع نورش را بر خانه پشت به آفتابم تاباند وبا کنایه ای شیرین روحم را صدا کرد و در آغوش الطافش گرفت.راستش را بخواهی گمان کنم مرا اهلی کرده است.دستم را صادقانه گرفت و برد به دقیقه ای طوفانی که بر سر نی و منبر داشت و تلاوت میشد و اشک انسانیت بود که از چشم کائنات بر زمین گر گرفته می چکید. و خون حقیقتی بود که جاوید گشت.
خانم:ز.م
طلبه حوزه علمیه الزهراء ارومیه
برگزیده جشنواره قرآن پژوهی و طب