خبرنگار سمج
آوازه اش در مخ کارگرفتن و صفرکیلومتر بودن و پرسیدن سؤال هاى فضایى به گوش ما هم رسیده بود.
بنده خدا تازه به جبهه آمده بود وفکر میکرد ماها جملگى براى خودمان یک پا عارف و زاهد وباباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم.راستش همه ما براى دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهرسازى و جانماز آب کشیدن نبودیم.
مى دانستیم که این امر براى او که خبرنگار یکى از روزنامه هاى کشور است باورنکردنى است. شنیده بودیم که خیلى ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتى شصتمان خبردار شد که هماى سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سروقت مان بیاید.
بله را گفتیم، نشستیم و فکرهایمان را یک کاسه کردیم و بعد مثل نوعروسان بدقلق، طفلک کلى ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مى نشینیم و به سؤالات او پاسخ مى دهیم:
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثى بود که استاد وراجى و بحث کردن بود.
- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟ - والله شما که غریبه نیستید، بى خرجى مونده بودیم.
سرِ سیاه زمستونى هم که کار پیدا نمیشه.
گفتیم کى به کیه، مى رویم جبهه و مى گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!
نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت:
عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه! چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلى از دعوا و مرافه مى ترسم! تو محله مان هروقت بچه هاى محل با هم یکى به دو مى کردند من فشارم پایین مى آمد و غش مى کردم!! حالا از شما عاجزانه مى خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید!! شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!!
خبرنگار که تندتند مى نوشت متوجه خنده هاى بى صداى بچه ها نشد.
مش على که سن و سالى داشت گفت: «روم نمى شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زَنم از خونه بیرون کرد؛ گفت:
گردن کلفت که نگه نمى دارم! اگرنرى جبهه یا زودبرگردى خودم چادرم را مى بندم دورگردنم و اول یک فصل کتکت مىزنم وبعد مى رم جبهه و آبرو برات نمى گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.
خبرنگار کم کم داشت بو مى برد. چون مثل اول دیگر تندتند نمى نوشت.
نوبت من شد، گفتم: از شما چه پنهون من مى خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهدپس آمدم این جا تا ان شاءالله تقّى به توقّى بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمى گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم.
خبرنگار دست از نوشتن برداشت!
بغل دستى ام گفت: راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمى خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمى کردند چه رسد به محله.
دیگر کسى نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو ». آمدم این جا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگى کنند.
چادرمان ترکید.ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بى نصیب نگذاشت.
برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
جهت دانلود فایل pdf کتاب رفاقت به سبک تانک کلیک نمایید.