وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانه هایت که بیصدا میلرزد،
بر قبور قبرستان بقیع افتاده است!
چه گریه غریبانه ای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاکهای من سپردند،
همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم
به گریه های بیصدای بچه های فاطمه علیهاالسلام
که جز در دل شب نمیتوانستند در وقت دیگر به زیارت
قبر بی نام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بی تابیهای کودکانه حسین علیهالسلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاکها کشیده میشد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شبهای دلتنگ شهر هم که دیگر نمیتوان سخنی گفت،
که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع،
خود مرثیه ای دیگر بود که سوگوارِ خویش را میطلبید!
هر کس دیگری هم نمیدانست، من خوب میدانستم که طولی نخواهد کشید،
تو، بغض کودکانه ات را پشت دیوارهای بقیع جا میگذاری
و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد!
ولی امشب،
تو با همه شبهای تلخ عمرت فرق داری!
گویی این چشمها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛
حرفی از جنس خون جگر و طشت و لبهای کبود!
چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسن جان!
غم نخلهای خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند،
یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچه های بیکسی؟
امشب که آمدی، سایه ات خمیده تر از خودت بود!
مثل کودکی ات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام
نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بیصدا
زیارتنامه عشق خواندی و گریستی،
که حتی سکوت دل من هم شکست!
سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانی ات،
نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود،
کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را
به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به سمت بقیع،
با تیرهای جفا،
مشایعت میشد.
آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته،
همان مزاری است که حسین علیهالسلام ، با دستان خویش،
برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیهالسلام ،
تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!
فقط خدا میداند که بر حسین علیهالسلام چه خواهد گذشت،
وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز میکند
و داغ سینه مجروح مادرت
تازه میشود.
السلام علیک أیها المجتبی یابن رسول الله