فراق کربلا
اشعار مدح امام حسین علیه السلام
فراق کربلا
***
خون چرا از دوری خاکت نبارم؟ کربلا
ماندهام من بی تو از دنیا چه دارم کربلا
گفتهاند از آسمانها، من ولی از کودکی
در هوای بوی خاکت بیقرارم کربلا
روزها را هی شمردم تا که شد وقت سفر
تا بیایم لحظهها را میشمارم کربلا
دست خالی آمدن سوی تو خوش اقبالی است
دارم آه و تشنگی در کوله بارم کربلا
خاک ما گِل کردهاند از روز اول با فرات
زادهی عشق تواند ایل و تبارم کربلا
بیقرار از دیدن سقای تشنه پیش آب
اشک ریزان تا قیامت روزه دارم کربلا
من کبوتر نیستم - حالا بماند چیستم -
هر چه هستم، بسته بر این در مهارم کربلا
با ملائک روضه میگیریم بگذارند اگر
ذرهای از تربتت را در مزارم کربلا
«عاقبت خاک گِل کوزه گران» هم گر شوم
با نسیم آید به سوی تو غبارم کربلا
آمدم، رفتم، چه میشد برنگردم یک سفر
مثل حر روزی بگیری در کنارم کربلا
قاسم صرافان … اشعار مدح امام حسین علیه السلام، اشعار کربلا
دل نوشته
آشنای سرزمین دلم،آشنای تفتیده سرزمین دلم،که گهگاهی خویشتن بیقرارم را به اقیانوس مواجهش می افکنم.در جوشش همیشه اش بار می گیرم. اوج می گیرم.باران های موسمی اش بهار می کند خزان وجودم را.
شروع می شوم از برکت باء بسم الله اش متولد می شوم از کرانه های لاتناهی اش.
گاه دردم با او تسکین می یابد،گاه حماسه با فریاد می شوم و می غرم بر سر تباهی.فنا می شوم در اندیشه های متعالی اش.چشم هایم با چشم های بکر و ناتمامش دریا می شود.زمهریر جانم را به یک دم مسیحایی می شکند و تش می زند بر بود و نبودم و می شوم جبلی که حرا صعقا شده برای موسی!بحران های بودن و نبودنم، چرایی و چیستی ام را با نگاه شفابخش اش معرفت می سازد.انقلاب درونم را افق میدهد.
عروجم را تصعید می بخشد.دریچه های قلبم را به آسمان نگاه اولی الأمر می گشاید.مرابه دامن پر مهر علی می رساند و من از آنجا جاری می شوم و خود افقی می شوم و متداد می یابم،جهت می یابم،عرفانش سلوک می دهد دلم را.
آیت مهربانی خدا برای قلب احتراق گرفته ام که با من سخن گفت و من بداهت دست مهرش را می بینم.درمان دردهای ریشه گرفته ام که در روانم مسکن گزیده بودند، رحمت خدا بود که بر من تابید و مرداب روانم را به چشمه های نور متصل کرد.من سیاهی بودم سرد و یخ زده که شعاع نورش را بر خانه پشت به آفتابم تاباند وبا کنایه ای شیرین روحم را صدا کرد و در آغوش الطافش گرفت.راستش را بخواهی گمان کنم مرا اهلی کرده است.دستم را صادقانه گرفت و برد به دقیقه ای طوفانی که بر سر نی و منبر داشت و تلاوت میشد و اشک انسانیت بود که از چشم کائنات بر زمین گر گرفته می چکید. و خون حقیقتی بود که جاوید گشت.
خانم:ز.م
طلبه حوزه علمیه الزهراء ارومیه
برگزیده جشنواره قرآن پژوهی و طب
شعر فراق امام زمان (عج)
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمدهام، درد میکشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سرت وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمیکنم
حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی ندادهام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانهات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
حسن آقایی
شعر شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
اشکِ زنجیر به حال بدنم می ریزد
گریه بر بی کسی زخم تنم می ریزد
آسمان راه گلوی قفسم را بسته
عرق بال من از پیرهنم می ریزد
روی شلاق به من وا شده و می خندد
آب مجروح ز زخم دهنم می ریزد
چارده سال شد از شهر مدینه دورم
آهم از غربت و آل حسنم می ریزد
چوب با پای شکسته سر دعوا دارد
سنگ، زیر قدم پا شدنم می ریزد
هر یک از هفت کفن پشت سر تشییعم
لاله برکشته ی دور از وطنم می ریزد
***روح الله عیوضی***
درددل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)
« بسم الله الرحمن الرحیم »
مرا میشناسی.
من یک روستاییام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمیشناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را میشناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را میشناسند، کسی با ما کاری ندارد.
خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.
ارباب من؛
آیا تو هم مرا فراموش کردهای؟
تو هم مرا نمی شناسی.
البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چهکار!
ولی من تو را می شناسم.
با عقل و قلب کوچک خود تورا شناختهام.
پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که “هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است".
مولای من مرا بیاد بیاور؛ آن لحظهای که در شب تاریک در فاو، شلمچه، جزیره مجنون و… با آنانی که می شناختیشان، یکصدا تو را فریاد می زدیم.
من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن میگفتم و سرود العجل سر میدادم.