خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم!
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهن ها بوی غربت گرفته اند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریب تر، با خاک وداع می کند.
پرنده ها، نام تو را غریبانه دهان به دهان می خوانند تا دورترین شاخه هایی که به آسمان می رسند.
باران های موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار می گریند.
این روزها چقدر پرنده یتیم، به میله های قفس خو گرفته اند! چقدر پنجره ها از ماه دور شده اند! چقدر آسمان بعد از تو بی ستاره شده است! بعد از تو تمام جاده ها سنگ شده اند و قدم ها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگی هایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند؛ جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کرده ایم.
حتی کلمات نمی دانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند؛ همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم می شوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
عطر سخنهایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرا می خواند جوانه ها را.
نور حضورت چشم ها را به بیداری دعوت می کرد.
توطئه چیده شد؛ خورشید را، از آسمان ها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی ات شوند و میله های زندان، پای ناله های شبانه ات قد بکشند.
چه کند این حلقه های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.
عطر نیایش های عاشقانه ات، حصارها را درهم شکست. چه جانهای به خواب رفته ای که از حقیقت منتشرشده گلوی تو، جرئت جوانه زدن یافتند!
مگر می شود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
دری گشوده ای از چشم اندازهای جاودانگی، رو به معصیت کارترین جان های گرفتار شده.
در ازدحام گرگها و خفاشها جان پناه آهوان رمیده ای بودی که تشنه معرفت بودند.
در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می بارید.
اعجازهای همیشه ات را میله های زندان هم جرئت حاشا نداشت، عطر نیایش های شبانه ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناهکار.
اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهایی ات را.
تابوت توست بر شانه های غریبی تاریخ؛ خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.