منم سربازت میشم....
سکوت مدینه، بوی رفتن می دهد.
انگار همه دارند می روند!
پیش از تو انگار در این شهر زندگی نبود
انگار محبت و مهربانی و همدلی نبود!
تو آمدی و نزدیک خانه مستمندی خانه گزیدی؛
مسجدی ساختی برای پرستش و برای همدلی مسلمین با تو.
علی آمد، فاطمه آمد و سلمان آمد و ابوذر؛
و پس از تو، همه می روند. بی تو مدینه دیگر مدینه نیست.
چشم مبند! بگذار چشمت نگران امت بماند!
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانه هایت که بیصدا میلرزد،
بر قبور قبرستان بقیع افتاده است!
چه گریه غریبانه ای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاکهای من سپردند،
همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم
به گریه های بیصدای بچه های فاطمه علیهاالسلام
که جز در دل شب نمیتوانستند در وقت دیگر به زیارت
قبر بی نام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بی تابیهای کودکانه حسین علیهالسلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاکها کشیده میشد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شبهای دلتنگ شهر هم که دیگر نمیتوان سخنی گفت،
که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع،
خود مرثیه ای دیگر بود که سوگوارِ خویش را میطلبید!
هر کس دیگری هم نمیدانست، من خوب میدانستم که طولی نخواهد کشید،
تو، بغض کودکانه ات را پشت دیوارهای بقیع جا میگذاری
و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد!
ولی امشب،
تو با همه شبهای تلخ عمرت فرق داری!
گویی این چشمها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛
حرفی از جنس خون جگر و طشت و لبهای کبود!
چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسن جان!
غم نخلهای خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند،
یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچه های بیکسی؟
امشب که آمدی، سایه ات خمیده تر از خودت بود!
مثل کودکی ات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام
نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بیصدا
زیارتنامه عشق خواندی و گریستی،
که حتی سکوت دل من هم شکست!
سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانی ات،
نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود،
کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را
به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به سمت بقیع،
با تیرهای جفا،
مشایعت میشد.
آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته،
همان مزاری است که حسین علیهالسلام ، با دستان خویش،
برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیهالسلام ،
تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!
فقط خدا میداند که بر حسین علیهالسلام چه خواهد گذشت،
وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز میکند
و داغ سینه مجروح مادرت
تازه میشود.
السلام علیک أیها المجتبی یابن رسول الله
بـاز هـم رقیه و گـریـه های شـبـانـه، بـاز هـم بـهـانـه بـابـا و بی قـراری هایـش،
و این بـار شامیان چـه خـوب پـاسـخ بی قراریِ رقیه را می دهـنـد؛
سـر بـریـده سـیـد شـهـیـدان جـهان در کـنـار رقیه اسـت.
آن شـب، هـیـچ کـس تـوان جـدا کـردن رقیه را از سـرِ بابا نـداشـت.
تـو بـا سـرِ بابا چـه گـفـتـی؟
چـشـم های پـدر، کـدامـیـن سـرود رفـتـن را بـرایـت خـوانـد
کـه مـانـنـد فرشته ای سـبـک بال، از گوشه خرابه
تـا عرش اعلا پـر کـشـیـدی و غـربـتِ خرابه را بـرای عمه بـه جـای نـهادی…
سؤال: مشاوره و استخاره ازنظر شرعي چه جايگاهي دارد؟ آيا در طول هم هستند يا در عرض هم؟ و آيا عمل به استخاره واجب است؟
پاسخ: جايگاه استخارة معمولي و مصطلح پس از مشاوره است؛ يعني در انجام دادن امور، نخست بايد تحقيق و تفحص و مشاوره کنيم. اگر به نتيجة خاصي نرسيديم، نوبت به استخاره و طلب خير از خداوند براي خروج از تحيّر ميرسد. [1] عمل به استخاره واجب نيست؛ هرچند اگر بد آمد، بهتر آن است که به انجام دادن آن اقدام نکنند. [2]
—————————————————–
پی نوشت :
1 . البته طلب خير از خداوند بايد در همة شرايط و احوال و زمانها باشد و زمان آن پيش از مشاوره است؛ ولي استخارة مصطلح، يعني خروج از تحير با روشهايي كه در شرع بدان سفارش شده است، و نوعي طلب راهنمايي از خداوند است براي خروج از سرگرداني.
2 . مشاوره زیر گنبد فیروزه ای، محمدتقی علوی و محمدحسین قدیری، مرکز مشاوره مؤسسه امام خمینی قم.
تو نمازخونه دانشگاه داشتم سجاده آماده میکردم برای نماز، همین که چادر مشکی را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ میکنی که چی؟
برگشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.
پرسیدم: با منی؟
گفت: بله با توام و همهی بیچارههای مثل تو که گیر کردهاید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمیشوی با این پارچهی دراز دور و برت؟ خسته نمیشوی از رنگ همیشه سیاهش؟
تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی، چرا مثل عزادارها سیاه میپوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.
خندیدم و گفتم: چقدر دلت ﭘُر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.
گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم: من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.
با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…
گفتم؛ چادر سر میکنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست.
با تعجب به چهره ام نگاه کرد.
پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟
گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.
گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مردها میگوید؛ غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید. تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هماند، یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم، غض بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.
همسر تو، تو را “دید"، کشش ایجاد شد و انتخابت کرد. کجا نوشته شده است که همسرت نمیتواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟
گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.
گفتم: غریزه، منطق نمیشناسند، تعهد نمیشناسد. چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.
من چادر سر میکنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو به هم نریزد، همسرت نسبت به تو دلسرد نشود، محبت و توجهاش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک میشوم، زمستانها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه میشوم، بخاطر حفظ خانه و خانوادهی تو.
من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیباییهایم دارم. من هم دوست دارم تابستانها کمتر عرق بریزم، زمستانها راحتتر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. من روی تمام این علاقهها خط قرمز کشیدم، تا به اندازهی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم.
سکوت کرده بود.
گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعهام با موهای رنگ کردهی پریشان و صد جور جراحی زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنیست، چشمهای همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
بعد از یک سکوت طولانی گفت؛ هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم؛
راست می گویی…
منبع:سایت بچه های قلم