منم سربازت میشم....
اینکه تو را هم بهار مینامند؛ بیدلیل نیست!
نبض طبیعت مُرده،با بهار دوباره میزند !
و نبض جانِ به انزوا رفته،با دم مسیحایی تو؛
السَّلامُ عَلیْکَ یا رَبیعَالأنام
سلام بهار ما…
مراسم مجازی سالگرد شهادت شهــــــــــید مهدی باکــــــــــری
در هیئت مجازی زینبیه حوزه علمیه الزهراء سلام الله علیها برگزار شد
وقتى به مهدی باکری خبر دادند که برادرت کشته شده است و می خواهیم پیکرش را برگردانیم؛ اجازه نداد و گفت: همه ى آنها برادرای من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید!…
برادران باکری که هر سه پیکر پاکشان به دست نیامده است. روح شان شاد و راهشان پر رهرو باد..
فاتحه مع الصلوات
رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه، “مهدی باکری” بود…
وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت.
در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست… تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت!
اوایل انقلاب بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است… آقا مهدی، شما اینجا چی کار می کنی؟…
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت… ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟…رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم…
گفت: زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقامهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن،
رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه، “مهدی باکری” بود…
در شهرداری مشغول به كار شد، به جهاد سازندگی رفت و جالب است كه از هیچ كدام حقوق نمی گرفت.
یاد و خاطره سردار شهید مهدی باکری گرامی باد
طبق روایات و سنت معصومین(ع) مستحب است وقتی انسان دست به دعا برمیدارد آن را بر سر و صورت خود بکشد. نقل است امام سجاد(ع) وقتی چیزی که به سائل مرحمت میفرمود، گاهی دست مبارک را میبویید و میگفت: این دست به دست الهی رسیده است.
بعضی از اعمالی که در میان مردم رایج است و عده بیشماری به انجام آنها اهتمام میورزند بعضاً به تصور اینکه آن عمل صحیح است انجام میدهند اما در حالی که از شیوه درست آن غافل هستند، از این رو بر آن شدیم تا مواردی را که شیوع بیشتری در جامعه دارد از کتاب «عملهای اشتباه، پاسخهای صحیح» اثر حجتالاسلام علی سنجرانی برای علاقهمندان ذکر کنیم.
پیامبر اکرم(ص) در خطبه شعبانیه فرمودند: «و ارفعوا الیه ایدیکم بالدعاء فی اوقات صلواتکم، فانّها افضل الساعات، ینظر الله عزوجل فیها بالرحمة إلی عباده» هنگام نماز دستها را به دعا بلند کنید که بهترین لحظاتی که خدا با رحمت به بندگانش مینگرد این لحظات است.
وقتی انسان دست به دعا برداشت، طبق روایات و سنت معصومین (ع) مستحب است آن را بر سر و صورت خود بکشد، برای اینکه لطف خدا به این دست پاسخ داده است دستی که به سوی خدا دراز شود یقیناً خالی بر نمیگردد و دستی که عطای الهی را دریافت کرد، گرامی است بنابراین خوب است آن را به صورت یا به سر بکشد گاهی امام سجاد (ع) چیزی که به سائل مرحمت میفرمودند، دست مبارک را میبویید و میگفت: این دست به دست الهی رسیده؛ چون خدا فرمود: «هُوَ یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَیَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ» آنان که این شامه را دارند، میتوانند با بو کردن دست، نشانه دست الهی را استشمام کنند و جزو همین حکمتهاست آنچه گفته میشود: بوی بهشت از فاصله هزار سال استشمام میشود، گروهی آن را حس میکنند و عدهای محرومند.
بیتوته
. ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄.
دورهمی رفقای امام زمانی (علیه السلام)
من دلــــم میخواهد…
خانهای داشته باشم پر دوست…
کنج هر دیوارش…
دوستانــــــــم بنشینند آرام…
گـــــــل بگـــو، گـــــــل بشنــــــو…
هر کســــــــی میخواهد…
داخل خــــانــه پرمهر و صفامان گردد
یک سبد بـــوی گــل ســـرخ
به ما هدیه کند…
شـــرط وارد گشـــتن
شستـــــشوی دل ها…
شــرط آن
داشتــن یک دل بی رنـــگ و ریــــــاست…
به درش بــــرگ گلــــــــی میکوبم
روی آن با قلـــــم سبــــز بهار
مینویسم:
ای یــــــار…
خـــانه دوستـــی مـــا اینجـــاست…
زمان:
آخرین لحظات قرن
یکشنبه ۲۴ اسفند ۹۹
ساعت ۱۰ الی ۱۲
مکان:
خــــــــانــــه پـــــــدری
ساختمان سابق
حوزه علمیه الزهـــــرا(س) ارومیه
جنب مسجد اسماعیل بیگ